رمان مذهبی
#برای_تو
بسم الله الرحمن الرحیم
پنجره بزرگ اتاق رو باز کرده بودم و ایستادم به درختهای گوجه سبز حیاط خیره شدم دقیق یادم نمیاد به چی یا کی فکرد میکردم که یهو پرت شدم پایین ،درد وحشتاناکی تو قوزک پام پیچید و صدای فریادم کل حیاط 1000 متری پدربزرگ رو گرفت.
دستم رو روی پام گذاشته بودم و ناله میکردم که مادرم و پدریزرگم سر رسیدن مامان که صورتش مث گچ سفید شده بود به سر و صورت میزد و میگفت:وای خدای من چی شدی دختر چه طوری افتادی خدایا بدبخت شدم .پدربزرگ با لهجه شمالی گفت : ضربه دیده پات دخترجان ؟چی شد افتادی ؟باز پنجره به اون بزرگی رو باز گذاشتی ؟مگه از پشت پنجره نمیشه باغ آلوچه رو دید؟بهرام از راه رسید برادر شیطون و کم حرفم خوب میدونستم که هل دادن من کار خودشه به من خیره شده بود داشت سکته میکرد و من هم همونطور که اشک تمام صورتم رو پوشونده بود غیر مستقیم گفتم :خوبه کلا دومتر ارتفاع داشت وگرنه الان باید به جنازم نگاه میکردی!!مامان باز زد به صورتش گفت :خدا مرگم بده دختر این چه حرفیه
.با ماشین همسایه رفتیم بیمارستان و پاهاای بدبختم و گچ گرفتن اعصبانی بودم و دم نمیزدم که سریه مسخره بازی پام شکسته دلم از دست بهرام خون بود اما نمی خواستم به کسی بگم دلیلم رو هم فقط خود بهرام میدونست با پای گچ گرفته عازم خونه شدم اما درد عجیبی داشتم بهرام کنارم نشست واروم زیر گوشم گفت: بخدا نمیخواستم بندازمت فقط میخواستم یکم بترسونمت هیچی نگفتم ادامه داد:یه چیز بگو خا؟غلط کردم!مصی جاااان!با تشر بدون اینکه نگاش کنم گفتم معصومه نه مصی خندید و گفت:قوربون ابجی معصومم بشم ببخشید بخدا یه عالمه گریه کردم تورو خدا ببخش آخه جوری دیدم ساعت ها گریه کردی نمیدونستم چیکار کنم اروم شی تا دیدم پنجره رو باز کردی گفتم وقت خوبیه به هوای بچگی یکم بازی کنیم.
#ادامه_دارد
منتظر نظرات شما هستم